سـنـگـان وب بهشت آنجاست که آزاری نباشد کسی را با کسی کاری نباشد
| ||
تبليغات
روزی و روزگاری دو برادر بودند که یکی ثروتمند و دیگری فقیر بود. برادر ثروتمند زرگر بود و قلبی شریر داشت. برادر فقیر برای تأمین زندگی جارو میساخت و آدمی خوشقلب و درستکار بود. مرد فقیر دو فرزند داشت که دو پسر دوقلو بودند. آنها مانند دو قطره آب کاملا به هم شباهت داشتند. این دو پسر گاه گاه به خانه عموی ثروتمند خود میرفتند. آنها گاهی آنچه از غذایشان باقی ماندهبود به آن دو میدادند که شکم خود را سیر کنند. یک روز که مرد فقیر به دنبال هیزم به جنگل رفتهبود، پرندهای طلایی رنگ و آنقدر زیبا را دید که تا آن هنگام پرندهای بدان زیبایی ندیدهبود. سنگی برداشت و به سوی پرنده انداخت. از قضا سنگ به پرنده خورد، اما فقط یک پر طلایی افتاد، پرنده پرواز کرد و رفت. مرد پر طلایی را برداشت و ادامه مطلب برچسب ها : دوبرادر , داستان , ویلهلم گریم , یاکوب گریم , داستان دو برادر , اژدهای هفت سر , جنگل سحرآمیز , پادشاه و ملکه , شکارچی , بازديد : 103
[ چهارشنبه 1401/11/19 ] [ 10 ]
[ ســـنـــجـــانـــی 🤍 ]
|
||
[ طراح قالب : رزتمپ ] [ Weblog Themes By : rozblog.com] |